یه روز یه پیرمردی عزرائیل رو می بینه که داره از دور میادطرفش. ازترس جونش فرارمی کنه می ره داخل یه مهد کودک کنار بچه ها می شینه شروع می کنه به بیسکویت خوردن.
عزرائیل میادپیشش ومیگه: داری چیکار می کنی؟
پیرمرد با صدای بچه گانه میگه: دارم قاقا میخورم.
عزرئیل میگه: پس قاقاتو بخور بریم دَدَر.
اولی به دومی: آن دو نفر را میبینی؟ ده سال است كه ازدواج كردهاند و به قدری یكدیگر را دوست دارند كه آدم فكر میكند اصلاازدواجی بینشان صورت نگرفته است
زنه هنرپیشه بوده، به شوهرش میگه: دیدی وقتی تو فیلم خودم رو زدم به مردن، چطوری همه داشتن گریه میكردن؟!
یارو میگه: آره، آخه میدونستن كه واقعا نمردی!
یارو میره رستوران میگه: غذا چی دارین؟ گارسون میگه: کاستیدگیلینکوفینوستا با لیمو!
طرف میگه: کاستیدگیلینکوفینوستا با چی؟!!!
از چارلی چاپلین می پرسند : خوشبختی چیه ؟ میگه خوشبختی فاصله این بدبختی تا بدبختی بعدیه
مرد دوستی را كشف كرد و عشق اختراع شد.
زن عشق را كشف كرد و ازدواج را اختراع كرد!
مرد تجارت را كشف كرد و پول را اختراع كرد.
زن پول را كشف كرد و « خرید كردن » اختراع شد!
از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را كشف و اختراع كرد.
ولی زن همچنان مشغول خرید بود!!!